0121
همچنان خستهام. هر جرقهای کوچک برای هرگونه تغییر، سریعا با پاسخ منفی روانم روبهرو میشود. روزها کش میآیند و شبها تمام نمیشوند. شبیه آدمی شدهام که بعد از پانزده سال از زندان آزاد شده. تقریبا همهی چیزها، گنگ، نامفهوم، غریبه و دوستنداشتنی هستند. دوباره رنگِ قسمت سفید چشمانم، دارند قرمز میشوند. محکوم به زندگی کردنیم؛ به ادامه دادن؛ به تحمل کردن.
میانِ اینهمه جبر، من هیچ اختیاری ندارم...
+ اگر کسی مرا خواست/ بگویید رفته بارانها را تماشا کند/ و اگر اصرار کرد/ بگویید برای دیدنِ طوفانها/ رفته است/ و اگر باز سماجت کرد/ بگویید/ رفته است تا دیگر باز نگردد./ بیژن جلالی